چاکریم! چه فیلمی بود این "Omni Loop"، لامصب! یه جورایی قاطی پاتیه ولی تهش کیف میده.
ببین، داستان از این قراره که یه خانوم دکتر فیزیک کوانتوم داریم به اسم زویا، خیلی هم کاردرسته و کتاباش تو دانشگاهها تدریس میشه. یهو میفهمه یه سیاهچاله داره تو سینهش قد میکشه! یعنی چی؟ یعنی خانم داره میمیره دیگه، وقت زیادی نداره.
حالا این وسط چی میشه؟ زویا یه قرصای مرموزی از بچگی داشته که میتونسته باهاشون تو زمان سفر کنه، پنج روز برگرده عقب. قبلا ازشون استفاده میکرده زندگیشو بهتر کنه، ولی دیگه گذاشته بودشون کنار. وقتی میفهمه داره میمیره، میگه خب چاره چیه؟ دوباره میره سراغ این قرصا!
اولش فکر میکنه میتونه با برگشتن به عقب زمان و پیدا کردن راه حل علمی، از مرگ فرار کنه. شروع میکنه هر بار پنج روز برمیگرده عقب، ولی همش تو یه حلقه تکراری گیر میفته. خانوادهش، شوهرش، دختر و دامادش، همهشون نگران و ناراحتن و اون هی باید این صحنهها رو دوباره و دوباره ببینه. خسته میشه!
بعد یهو عقلش میرسه که به جای فرار از مرگ، بره دنبال این قرصای زمان و ببینه اصلا قضیهشون چیه. یه دستیار پژوهشی جوون به اسم پائولا پیدا میکنه که تو کالج درس میده و راجع به زمان تحقیق میکنه. با پائولا شروع میکنن به کار کردن رو این قرصا. زویا هی از بیمارستان میزنه بیرون، قایمکی میره پیش پائولا، از خانوادش دور میشه، همش دنبال یه راهیه که بتونه بیشتر از پنج روز برگرده عقب، شاید حتی سالها!
تحقیقاتشون به جایی نمیرسه و زویا کم کم ناامید میشه. یه همکار قدیمی هم داشته به اسم مارک هریسون، که قبلا باهاش کار میکرده ولی انگار یه دلخوری بینشون بوده. زویا اولش نمیخواد بره سراغ مارک، ولی آخرش میگه چارهای نیست. میره آدرس خونهش، ولی میفهمه مارک چهار ماه پیش مرده! پسر مارک میاد درو باز میکنه، زویا رو میبره تو، میگه بابام بیچاره تا لحظه آخر داشت کار میکرد. یه جورایی زویا رو به خودش میاره.
بعد این ماجرا، زویا میشینه به پیغامای صوتی که خانوادش تو هر حلقه زمانی براش میذاشتن گوش میده. دلش میشکنه، اشکاش میریزه و تصمیم میگیره این بار دیگه دنبال فرار از مرگ نباشه. حلقه زمان رو ریست میکنه و این بار، به جای اینکه ناراحت و فراری باشه، با خوشحالی تو این حلقه تکراری زندگی میکنه. با خانوادش وقت میگذرونه، خاطرههای جدید میسازه، ولی میدونه که تهش چی میشه.
یه روز میره پیش پائولا، یه نسخه از تحقیقاتشون و یه بسته از همون قرصای زمان رو به پائولا میده و میگه شاید تو بتونی این معما رو حل کنی.
آخرای حلقه زمانی، خانوادش براش تولد میگیرن. ولی این بار برخلاف دفعات قبل، زویا کادوشو باز میکنه. یه عکس سونوگرافی از نوهشه! زویا قراره مادربزرگ بشه! یه لبخند میزنه، به خانوادش میگه چقدر دوستشون داره و بعد سیاهچاله تمومش میکنه.
فیلم یه جورایی فلسفیه. درباره زندگیه، فرصتهایی که از دست دادیم، خانواده، کار و اینکه واقعا چی تو زندگی مهمه. سفر در زمان فقط یه وسیلهست که فیلمساز ازش استفاده کرده تا این سوالا رو مطرح کنه. میگه اگه میتونستی زندگیهای مختلف رو امتحان کنی چی میشد؟ اگه میدونستی ته خط نزدیکه چه تصمیمی میگرفتی؟
بازیگرای فیلم هم خیلی خوبن، مخصوصا مری-لوئیز پارکر و آیو ادبیری که نقش زویا و پائولا رو بازی میکنن، خیلی خوب با هم مچ شدن. انگار شیمی بینشون واقعیه. در کل فیلمیه که هم سرگرمکنندهست هم آدمو به فکر میندازه. اگه دنبال یه فیلم متفاوت و باحال میگردی، "Omni Loop" رو از دست نده! فقط یه کم حوصله میخواد، چون ممکنه اولش یه کم گیج کننده به نظر برسه، ولی تهش میفهمی چی به چیه. امیدوارم از دیدنش لذت ببری!